هفت سین جبهه


به روایت ژیلا بدیعیان(همسر شهید همت)
زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم.ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید.معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده اینرا از چشمهای قرمزش فهمیدم.
با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت :"بنشین و از جات بلند نشو . امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."آن زمان مصطفی را باردار بودم .خواستم بگویم که تو خسته ای بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد . سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دوتا چای هم ریخت و خوردیم .بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن میگفت:" بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری .می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره .اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."
جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است .
هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت :"نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده .باشه برای فردا."
این را که گفت خندیدم و گفتم :" بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب." بعد ادامه داد :"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست ."
بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین امشب مفهومه؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم :" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟"
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد . ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت :"بابا تو دیگه کی هستی ! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟"
دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود .پرسید:"وقتشه؟" گفتم :"آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد .

برای مطالعه خلاصه ای از زندگینامه ی شهید حاج ابراهیم همت به ادامه مطلب مراجعه کنید.
تیر ماه 1378 بود، سردار باقرزاده اكيپ هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي گيرند و درخواست مي كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.» سردار گفت:«برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگي فدايي ولايت هستيد. اگر صلاح مي دانيدبه ياري رهبرتان برخيزيد.» چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتي بدر و خيبررسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز.همان روز در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شد. چند ساعتي بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدي پيدا شده است.
منبع:آسمان مال آنهاست ص۵۰

سالروز میلاد آسمانی ات شعفی به قلبم داد تا از تو بنویسم
تو که مهربان ترین نبی خدایی
یاد دارم روزهایی را که تشنه دیدارمدینه ات بودم
و تو آن نا ممکن را ممکن کردی
یاد دارم وقتی پا بر حریمت نهادم عهد بستم که دگر
دل رئوفت را نرنجانم
اما مگر شد؟؟؟
میدانم.نمک خوردم و نمک دان شکستم
اما مهربان پیامبرم
سوگند به روضه منوره ت
سوگند به گنبد زیبای خضرایت
سوگند به جای جای حریم با صفایت
سوگند به غربت مدینه ات
عاشقانه دوستت دارم
میدانم.میدانم که دریای رحمت تو تمامی ندارد و باز
این حقیر را راهی هست به بحر مهرت
.jpg)
سلام.به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن باقری قسمتی از وصیت نامه و زندگینامه این شهید بزرگوار رو براتون میذارم.التماس دعا...
در این موقعیت زمانی و مکانی،جنگ ما جنگ کفر است
و هر لحظه مسامحه و غفلت خیانت به پیامبر(ص) و امام زمان (عج)و پشت پا زدن به خون شهداست.
ملت ما باید خودش را آماده هر گونه فداکاری بکند.
درچنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده است...
و پیش پا افتاده است و خدا کند ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم.
در مورد در آمد ها چیزی به آن صورت ندارم.همین بضاعت مزجاه را هم خمسش را داده ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند.
غلامحسین افشردی(حسن باقری)
اهواز
27/7/59
12شب
برای خواندن خلاصه ای از زندگینامه شهید حسن باقری به ادامه مطلب مراجعه کنید.
نگار از آسمان آتش می بارید.به شهید غلامی گقتم :
«گروه را مرخص کنیم تا اوایل پاییز که هوا خنک تر می شود، برگردیم .»
گفت: «بگو عاشق نیستیم.»
گفتم :«علی آقا ! هوا خیلی گرم است .نمی شود تکان خورد.»
گفت: «وقتی هواگرم است و تو می سوزی، مادر شهیدی که فرزندش در این بیایان افتاده است،دلش می شکند و می گوید : خدایا بچه ام در این گرما کجا افتاده است ؟ همین دل شکستگی به تو کمک می کند تا به شهید برسی .»
نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم ، برگشتم و گفتم : « بچه ها ، اگر از گرما بی جان هم شویم ، باید جستجو را ادامه دهیم .»
پس از نماز ظهر کار را شروع کردیم . تا ساعت نه صبح هر چه آب داشتیم،تمام شد.بالای ارتفاع 175شرهانی ، چشم هایمان از گرما دیگر جایی درا نمی دید. به التماس نالیدیم : خدایا تورا به دل شکسته ی مادران شهید ...
در کف شیار چیزی برق زد پلاک بود ...

در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد انقلاب شامل کومله و دمکرات بوقوع پیوست و من از هوانیروزدرخواست کمک کردم ، دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند ، پس از آنکه مهمات هلی کوپتر ها تمام شد متوجه شدم که شهید کشوری علی رغم کمبود سوخت منطقه را ترک نکرده است وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم ، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جاده ای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد انقلاب از آنجا در حال فرار بودند ، هلی کوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلی کوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند ، پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تاخیری که کردی سوخت هلی کوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همینجا فرود بیا ، او گفت هلی کوپتر م را هدف قرار می دهند و با اینکه چراغ هشدار دهنده سوخت هلی کوپتر روشن شده و به هیچ وجه خطا نمی کند ، شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا ( س ) خود را به قرارگاه می رسانم ، ساعتی بعد در حالیکه ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا ( س ) در حالیکه هلی کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است .

برای خلاصه زندگینامه شهید کشوری به ادامه مطلب مراجعه کنید.
از سركانال تا تهش هي مي رفت و مي آمد ،
لب هاي بچه ها رو با آب قمقمش تر مي كرد....
ريگ گذاشته بود توي دهنش كه خشك نشه ...... به هم نچسبه .

تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مكه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. كاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب كردهاند. كاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو كه قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم اما احساس میكنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
اینبار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم كه ای كاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای كه در اینها میدیدم. به یكی از جانبازانی كه نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یكبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمیخواهم فكر بكنم. بدنم می لرزید، فهمیدم كه عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میكنند ما كجا، اینها کجا»

منبع : كتاب همسفر خورشید
ساعت پنج صبح بيدار شديم. در آن روز، يك اعزام سراسرى بود كه حدود دو هزار نفر از رزمندگان اسلام روانهى جبهه شدند. آنها را از مقابل مجلس شوراى اسلامى تا راه آهن بدرقه كرديم. در سرماى شديد و در زير برف و باران، از رزمندگان خداحافظى كرديم. على در آن روز، حال و هواى ديگرى داشت. وقتى وارد منطقهى عملياتى شده بودند، با آب فرات وضو گرفته و نماز خوانده بودند. در همان ابتداى ورود به منطقه، تيرى به دستش خورده و مجروح شده بود. فرماندهشان گفته بود كه به پشت جبهه برگردد اما او گفته بود: «من نيامدهام كه برگردم».

بسم الله الرحمن الرحيم
حادثه ی تلخ زلزله ی آذربايجان مايه ی اندوه عميق گرديد. رحمت خداوند بر درگذشتگان و شفای عاجل برای مصدومان و صبر و اجر برای بازماندگان و خسارت ديدگان را از خداوند متعال مسألت ميكنم.
لازم است مسئولان محترم و عموم ملت عزيز مساعی خود را برای كاهش آلام اين عزيزان به كار برند.
والسلام عليكم و رحمه الله
سيّدعلی خامنه ای
22/مردادماه/1391
شما آرزو داشتيد، من عروسي كنم، اما اين عمل از عروسي واجب تر بود. مادر جان، پولي را كه قرار بود براي عروسي من خرج كنيد به حساب جنگ زدگان بپردازيد.
امام را تنها نگذاريد و هميشه ايشان را دعا كنيد و يادتان نرود كه رمز پيروزي ما الله اكبر و لا اله الا الله است.
قسمتي از وصيت نامه يک آذربايجاني (شهيد عبدالحسين لشكري)
حال نوبت ماست، آنها کمک مي خواهند
خاطره اي از تفحص شهدا
داشتيم مى رفتيم به طرف ميدان مين براى شناسايى راه كار. مى خواستيم از آنجا كار را شروع كنيم تا به جايى كه احتمال مى داديم تعدادى شهيد افتاده باشند برسيم. همراه بچه ها، در منطقه 112 فكه، نرسيده به ميدان مين، متوجه سفيدى روى زمين شدم كه به چشم مى زد. هر چيزى مى توانست باشد. منطقه را سكوت محض گرفته بود. فقط باد بود كه ميان سيم هاى خاردار گذر مى كرد.
به نزديكش كه رسيدم، از تعجب خشكم زد، پيكر شهيدى بود كه اول ميدان مين روى زمين دراز كشيده بود. اول احتمال داديم شهيدى است كه تير يا تركش خورده و افتاده اولميدان مين. بالاى سرش كه رسيدم، متوجه يك رديف مين منور شدم; دنبال آن را كه گرفتم، ديدم جايى كه او دراز كشيده است، درست محل انفجار يكى از مين هاى منور است.
مين منور شعله بسيار زيادى دارد. به حدى كه مى گويند كلاه آهنى را ذوب مى كند. حرارتى كه رد نزديكى آن نمى توان گرمايش را تحمل كرد. خوب كه نگاه كردم ديدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوان هاى اين شهيد پيدااست. در همان وهله اول فهميدم كه چه شده است! او نوجوانى تخريبچى بوده كه شب عمليات در حال باز كردن راه كار و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مين منورى جلويش منفجر شده و او براى اينكه عمليات و محور نيروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روى مين منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن منطقه را روشن نكند و نيروها به عمليات خود ادامه دهند.
پيكر مطهر سوخته او را كه جمع كرديم، از همان معبرى كه او سر فصلش بود، وارد ميدان مين شديم. داخل ميدان، ده پانزده شهيد در راه كار، پشت سر يكديگر دراز كشيده و خفته بودند.
پلاك آن شهيد اولى ذوب شده بود ولى شهدايى كه در ميدان مين بودند پلاك و كارت شناسايى بعضى شان سالم بود و شناسايى شدند كه فهميديم از نيروهاى دلاور لشكر 31 عاشورا بوده اند و يكسرى هم از نيروى ارتش لشكر 81 زرهى خرم آباد.

هر کس بر مي گشت از رشادتش تو عمليات مي گفت:
- من دويدم ... من نارنجک انداختم ... من تک تيرانداز بودم ... من آر.پي.چي زدم تو سنگرشون ... من ...»
غواص ها زير بغلش را گرفته بودند و مي آوردنش گفتند:
«حاجي تو قايق تنها بود»
رفتم جلو و روي آو را بوسيدم و پرسيدم:
«حاج ستار! دشمن نفهميد شما تو قايق هستين؟»
با آن حالش گفت:
«چرا! يکي دو نفر شونم اومدن تو قايق اما بچه ها زدنشون!»
و رفت.
صحبت غواص ها را توي ذهنم مرور کردم و با تعجب گفتم:
«بچه ها!؟»

روزگاری میرفت که زمین و آسمان از جهالت خسته شود؛ پیامبر اکرم(ص) ظهور کرد و بتها را بیرون راند و از دلهای غبارگرفته زدود. تمام غبارها را از دل سمیه همسر یاسر و مادر عمار ربود و همین زدودن غبار دلها، ابوجهلها را بر آن داشت تا سمیه را زیر بار سنگین شکنجهها قرار دهد تا به اسلام توهین کند؛ او زیر بار شکنجهها به شهادت رسید به جرم گرویدنش به دین مبین اسلام و ایمان آوردن به پیامبر اکرم(ص).
بیش از 1400 سال بعد، سمیه دیگری پرچم دفاع از اسلام را بلند کرد؛ آن هم در خطه کردستان که هنوز هم نام و یادش در ذهن مردمان سرزمیناش جاودانه و زنده است.

در بیمارستان مشهد بستری بودم و شهید عبدالحسین ایزدی نیز در اتاق دیگری بود. گاهی به او سر میزدم از ناحیه سر مجروح شده حالش خوب نبود. یک شب نزدیکی اذان صبح مادرش سراسیمه نزد من آمد و گفت:عبدالحسین حالش هیچ خوب نیست.
سریعاً بالای سرش رفتم. او را به نرده های تختش بسته بودندکه به زمین پرتاب نشود. گاهی تکانهای شدیدی میخورد و سپس بیهوش میافتاد. پزشک را بالای سرش آوردم با داروهای آرام بخش تا حدودی آرام گرفت و بیهوش روی تخت افتاد. مدتی بعد ناگاه بلند شد و نشست مرا صدا زد و گفت: خاک تیمم بیاور.
مردد بودم بیاورم یا نه چون بعید میدانستم وقت و حالش را درست تشخیص بدهد به هر حال آوردم. تیمم کرد و مهر خواست.
مهر را روی زانوی پایش گذاشت. تکبیره الاحرام بست و نماز عشق را بپا داشت. با حالتی عجیب با خدای خود حرف میزد مترصد بودم سلام نماز را بدهد تا با او صحبت کنم قبول باشد بگویم و از احوال او جویا شوم.
نماز عشق با تکبیره الاحرام شروع ولی با سلام تمام نمیشود در نماز عاشق نزد معشوق میرود. با دادن سلام نماز در بستر افتاد و به شهادت رسید.
برخورد اولمان بود. به من گفت: «شما مي دونيد من قبلاً ازدواج کردم و اين ازدواج دوم من است؟»
انتظار نداشتم، گفتم: «نه! به من نگفته بودند.»
گفت: «شما بايد بدونيد من قبلاً با جبهه و جنگ ازدواج کرده ام، شما همسر دوم من هستيد.»
همه چيز را رک و پوست کنده گفت.
گفت: «انتهاي راه من شهادت است و اگر جنگ هم تمام شود و من شهيد نشوم هر کجاي دنيا که جنگ حق عليه باطل باشد، مي روم آنجا تا شهيد شوم.»
خبر شهادتش را که آوردند، براي من غيرمنتظره نبود. آمادگي اش را داشتم.

یكی از بچه های تخریب مجروح شده بود. وقتی بچه های حمل مجروح او را می بردند، در وسط راه گفته بود: «نگه دارید! چرا مرا دور می كنید؟» بچه ها گفته بودند: «برادرجان تو را از چه چیزی دور می كنیم؟» در جواب گفته بود: «آقا دارد می آید و شما دارید مرا دور می كنید! چرا این كار را می كنید؟»
تا اینكه درجایی یك دفعه خودش را بلند كرده و مثل اینكه دستش را توی گردن كسی بیندازد، دست را به حالت بغل كردن كسی حركت داده بود و بعد از روی برانكارد روی زمین افتاده بود. همین كه او را بلند كرده بودند، دیده بودند كه شهید شده است!...
(راوی: سیدابوالقاسم حسینی)
خودم هم دلشوره داشتم، نگران حسن بودم. دخترم هم دائم گريه مي کرد و مي گفت: برويم حرم. بابا آمده حرم.
چاره اي نداشتم او را برداشتم و به حرم رفتم.
سه روزي مي شد که به خاطر بهانه گيري دخترم وضع ما همين طور بود. بعد از ظهر روز سوم، يکي از اقوام به خانه مان آمد و گفت: «عليمرداني زخمي شده.»
ديگر مطمئن بودم که حسن شهيد شده. بعدها متوجه شدم همزمان با بهانه گيري دخترم پيکر شهيد را به مشهد منتقل کرده اند و ما بي خبر بوديم.

اوايل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملياتى والفجر مقدماتى، بين کانال اول و دوم، مشغول کار بوديم. چند روزى مى شد که شهيد پيدا نکرده بوديم. هر روز صبح زيارت عاشورا مى خوانديم و کار را شروع مى کرديم. گره و مشکل کار را در خود مى جستيم. مطمئن بوديم در توسلهايمان اشکالى وجود دارد.
آن روز صبح، کسى که زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا کرد به امام رضا(عليه السلام). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى کرديم. در ميان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در اين دنيا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و...
هنگام غروب بود و دم تعطيل کردن کار و برگشتن به مقر. ديگر داشتيم نااميد مى شديم. خورشيد مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرين بيل ها که در زمين فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهيد را از خاک در آورديم. روزى اى بود که آن روز نصيبمان شده بود. شهيدى آرام خفته به خاک. يکى از جيب هاى پيراهن نظامى اش را که باز کرديم تا کارت شناسايى و مدارکش را خارج کنيم، در کمال حيرت و ناباورى، ديديم که يک آينه کوچک، که پشت آن تصويرى نقاشى از تمثال امام رضا(عليه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آينه هايى که در مشهد، اطراف ضريع مطهر مى فروشند. گريه مان درآمد. همه اشک مى ريختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسايى اش فهميديم نامش «سيد رضا» است. شور و حال عجيبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترين چيزى بود.
شهيد را که به شهرستان ورامين بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ اين مسئله را دريابند. مادر بدون اينکه اطلاعى از اين امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(عليه السلام) داشت...»

به محض اينکه به خانه رسيد، داشت مي خنديد. گفتم: «چيه؟»
گفت: «آقاي مظاهري يک چيزي گفته به ما که نبايد به زن ها لو بدهيم؛ ولي من نمي توانم نگويم.»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «آخر تو با زن هاي ديگر فرق مي کني.»
کنجکاو شده بودم؛ گفتم: «يعني چه؟»
گفت: «اين قدر خانه نبودم که بيشتر احساس مي کنم دو تا دوست هستيم تا زن و شوهر.»
گفتم: «آخرش مي گويي چي بهتون گفتند؟»
گفت: «آقاي مظاهري توصيه کرده که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنيد.»
توي سپاه شرط بندي کرده بودند که چه کسي رويش مي شود يا جرأت دارد امروز به زنش بگويد دوستت دارم!
گفتم: «خدا را شکر، يکي اين چيزها را به شما ياد داد.»


قبل ازعملیات مطلع الفجربود.جهت هماهنگی بهتر،بین فرماندهان سپاه وارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزارشده بود.
بجز من وابراهیم سه نفرازفرماندهان ارتش وسه نفراز فرماندهان سپاه حضور داشتند.تعدادی از بچه هاهم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند.
اواسط جلسه بود.همه مشغول صحبت بودند.یکدفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد.از ترس رنگم پرید.همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را دربین دستانم قرار دادم وبه سمت دیوار چمباتمه زدم ! برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد.بقیه هم مانند من،هریک به گوشه ای خزیده بودند.
لحظات به سختی می گذشت اما صدای انفجار نیومد.خیلی آرام چشمانم را بازکردم. از لابه لای دستانم نگاه کردم.
از صحنه ای که می دیدم خیلی تعجب کردم.آرام دستانم را از روی سرم برداشتم.سرم را بالا آوردم.باچشمانی که از تعجب بزرگ شده بودگفتم:آقا ابرام!!
بقیه هم یک به یک ازگوشه وکنار اتاق سرهایشان را بلند کردند.همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود.درحالی که همه مابه گوشه وکنار اتاق خزیده بودیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
در همین حین مسیول آموزش وارد اتاق شد.با کلی معذرت خواهی گفت:خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود.اشتباهی افتاد داخل اتاق.
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد.درحالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچیک از بچه ها نیافتاده بود
بعدازآن،ماجرای نارنجک،زبان به زبان بین بچه ها می چرخید.
خاطرات شهيد رضا صادقي يونسي
بسياري از شهدا، با زبان روزه شهيد شدند.
برخي از رزمندگان ، سهميه ناهارشان را مي گرفتند، اما آن را به هم رزم هايشان ميدادند و خودشان روزه مي گرفتند.
اولين بار كه در جبهه رفتم، نزديك شب قدر بود. شب قدر كه رسيد ، به اتفاق چندين تن از هم رزم هايم ، به محل برگزاري مراسم احيا رفتم.

از مجموع 350 نفر افراد گردان ، فقط بيست نفر آمده بودند. تعجب كردم...!
شب دوم هم همين طور بود . برايم سؤال شده بود كه چرا بچه ها براي احيا نيامدند، نكند خبر نداشته باشند...؟!
از محل برگزاري احيا بيرون رفتم . پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت .
به سمت صحرا حركت كردم ، وقتي نزديك شيارها رسيدم، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته و قرآن را روي سرش گرفته و زمزمه ميكند . چون صداي مراسم احيا از بلندگو پخش ميشد، بچه ها صدا را مي شنيدند و در تنهايي و تاريكي حفره ها ، با خداي خود راز و نياز ميكردند.
بعدها متوجه شدم آن بيست نفر هم كه براي مراسم عزاداري و احيا آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
اين اتفاق يك بار ديگر هم افتاد...
بين دزفول و انديمشك، منطقه اي بود كه درخت هاي پرتقال و اكاليپتوس زيادي داشت، ما اسمش را گذاشته بوديم جنگل . نيروهاي بعثي بعد از آنكه پادگان را بمباران كرده بودند. نيروهايشان را در آن جنگل استتار كرده بودند.
آنجا ديگر تپه نداشت، اما بچه ها خودشان حفره هايي كنده بودند و داخل آن مي رفتند و در تنهايي عجيبي با خدا راز و نياز ميكردند.
در ایام لیالی قدر محتاج دعای خیرتانم...
سلام.میلاد ۳نور نبوی مبارک.
به مناسبت روز جانباز خواستم یکی از جانبازهای عزیز رو بهتون معرفی کنم.
حاج موسی سلامت
(البته فقط ۲۰درصد سلامت)
موسی سلامت از جانبازان هشتاد درصد دفاع مقدس ،درآخرین ماموریت شناسایی قبل از عملیات مسلم ابن عقیل همراه چهار تن از همرزمانش به دست نیروهای عراقی اسیر شدند، اما هنگامی که آنهارادریک سنگر زندانی کردند آنان با استفاده ازچفیه ای نگهبان عراقی را خفه کرده وازآنجا می گریزند، دقایقی بعد عراقی ها متوجه فرار آنها می شوند وبه تعقیبشان می پردازند.
بعثی ها درنزدیکی خاک ایران به آنان می رسند اما چون بیش از آن نمی توانستند پیشروی کنند با استفاده از تمامی تجهیزات آنها رابه رگبار می بندند.همرزمان موسی همه شهید می شوند اما او درنزدیکی خاکریزهای ایران به شدت مجروح می شود.
نیروهای خودی وقتی متوجه ماجرا می شوند با آتش پشتیبانی به کمک موسی می آیند .اما موسی که تمام بدنش پر از تیر وترکش بود بیهوش شده وبرروی زمین می افتد و نیروهای ایرانی درمیان بارش آتش وگلوله اورا به پشت خط منتقل می کنند.
بدن موسی به گونه ای متلاشی وغرق در خون بود که امدادگران تصور می کنند او شهید شده و به سردخانه منتقلش می کنند اما او پس از24 ساعت از حالت کما خارج شده وپزشکان با مشاهده علائم حیات سریعا اورا به اتاق عمل منتقل کردند .پزشکان هنگام عمل دو گلوله وتعدادزیادی ترکش از بدن موسی خارج کردند اما یکی از گلوله ها که نزدیک قلب سلامت لانه کرده است تاب دوری صدای طپش قلب موسی را ندارد و بر خلاف خیلی از کسانی که موسی وامثال موسی را فراموش کرده ورها کردند، این گلوله ی خصم لحظه ای موسی را ترک نمی کند وخارج شدن گلوله از بدن موسی وترک او مصادف است با پایان زندگی سلامت.موسی سلامت بر اثر اصابت ترکش قطع نخاع شد.
این عمل به قیمت پایان زندگی او تمام می شود. ولی موسی که علاوه براین دچار مجروحیت شیمیایی نیز است ، می گوید: شهادت آرزوی من است .شاید این گلوله ماموریت دارد سفیر شهادت من باشد. این گلوله هم مثل بعضی از گلوله ها ونارنجکها که پس از شلیک بلافاصله منفجر نمی شوند وبا تاخیر عمل می کنند، احتمالا شهادت من هم از نوع تاخیری است. من فعلا ماموریت دارم راوی جنگ باشم .
موسی می گوید : من از بیگانگان هرگز ننالم که برمن هرچه کرد آشنا کرد چون دریکی از روزهای جمعه سال 63که به اتفاق عده ای از جانبازان درنماز جمعه شرکت کرده بودند انفجاربمب توسط منافقان موجب شد که او شنواییاش را از دست بدهد واین مشکل موجب شده است تااو فقط از طریق مطالعه نشریات درجریان اخبار ورویدادهای مختلف قرار گیرد واز طریق پیامک با دوستان و اقوام ارتباط برقرار می کند.
عمو سلامت پرسپولیسی ترین جانبازه ایرانه.اینم عکساشون:




بزرگترین افتخار عمو سلامت اینه که همرزم حاج همت بوده.عمو عاشق همته.
عمو میگه اون انگشت حاج همت که دروالفجر مقدماتی مجروح شده بود ناخنش افتاد ومن اشکم درآمد.
به یاد سردار خیبر – محبوب دلها - حاجی جون همت
حاجی یک نفس با مانشستی خانه بوی گل گرفت
نسل الان سراغت را می گیرند ، نسل بعدی ...
از شهیدان مانده تنها جامه ای ،
مانده تنها استخوانی وپلاک ونامه ای ،
گروصیت نامه ها را خوانده ایم ،
پس چرا بین دوراهی مانده ایم؟
"همرزم همت"
حاج موسی سلامت الان در آسایشگاه ثارالله تهران هستند.کسی که خودش برای آزادی ایران رفت الان ۲۹ساله تو قفسه.برای سلامتیش دعا کنین...
پشت لباسش رو نشان داد؛ « جگر شير نداري سفر عشق مرو. » گفتم: « به هر حال اصرار بيخود نكن؛ بيسيمچي، لازم دارم ولي تو رو نميبرم. هم سنت كمه، هم برادرت شهيد شده. » از من حساب ميبرد، حتي يك كم ميترسيد. دستش رو گذاشت رو كاپوت تويوتا و گفت « باشه، نميام. ولي فرداي قيامت شكايتتو به فاطمه زهرا ميكنم. ميتوني جواب بدي؟»
گفتم: « برو سوار شو» گفتم: « بيسيمچي .»
بچهها ميگفتند: « نميدونيم كجاست. نيست.»
به شوخي گفتم: « نگفتم بچه است؛ گم ميشه؟ حالا بايد كلي بگرديم تا پيداش كنيم »
بعد عمليات داشتيم شهدا رو جمع ميكرديم. بعضيها فقط يه گلوله يا تركش ريز، خورده بودند. يكي هم بود كه تركش سرش را برده بود. بَرِش گرداندم. پشت لباسش را ديدم « جگر شير نداري سفر عشق مرو»

آقای پیری هم در جمع چند نفرهای که از بیت رهبری آمده بودند دیده میشد. عصا به دست داشت و در حرکاتش آرامش عجیبی به چشم میخورد. مادرم چنان تحت تأثیر قرار گرفته بود که بلافاصله خوابی را که پدرم دیده بود برای پیرمرد تعریف کرده بود. بعد اشک مجالش نداده بود تا بیشتر تعریف کند.
پیرمرد لبخند زده و انگشتری اش را بیرون آورد و گفت: بگیر دخترم این همان انگشتر است که سید در خواب دیده . این انگشتر متعلق به آقا (آیت الله خامنهای) است. مادرم انگشتر را گرفته بود و به بالین پدرم رفته و خوب به یاد داشت که چشمان پدرم لبریز از اشک بود. پدر انگشتر را می بوسید و بی آنکه کلامی به زبان بیاورد می گریست. هنگام خداحافظی، پیرمرد گفته بود: آقا عصایش را به من داد و انگشترش را برای سید اکبر (یعنی پدرم) فرستاد. بعد چشم به اطراف گردانده و شال سبزی را که در کنار پدرم بود نشان داد و گفت: این شال سبز را بدهید برای آقا ببرم. به عنوان امانت می برم. انشاء الله آقا خودش به شما بر می گرداند و با خود برد در حالی که شال سبز بعد از شهادت پدرم روی پیکرش قرار گرفت. چند روز بعد در حالی که آسمان آبی تیره به خورشید سلام می گفت؛ مادرم و من سوار آمبولانس به طرف بهشت زهرا رفتیم. من به مادرم گفتم: مامان نمی شود روی بابا را کنار بزنی تا من این شال را بر روی او بگذارم. مادرم دستی روی سرم کشید و شال سبز رنگی را که ساعت شش صبح از بیت رهبری آورده بودند به صورت پدرم گذاشت و چشمان خسته اش پر از اشک شد. لحظاتی شال را بوئید و به یاد روزهای گذشته افتاد و شانه هایش با گریه ای بی صدا لرزید. من هم از میان بغض و اشک حرفهای مادر را می شنیدم: که می گفت: صبر کن... صبر کن مطمئن باش ما باز هم بابایت را می بینیم.

یه شب چهارشنبه ای در جبهه یا شاید هم خط مقدم بچه های رزمنده مراسم دعای توسل گرفته بودند.معمولا در سنگر ها برق نبود و بچه ها با فانوس و چراغ زنبوری سنگر رو روشن میکردند.موقع دعا خوندن فیتیله چراغ ها رو پایین می کشیدند که یه تاریکی ایجاد بشه.دعا خونها هم معمولا یا دعا رو حفظ بودند یا با همون نور کم از مفاتیح میخوندند.
دعا که شروع شد یکی از رزمنده ها بلند شد.یه شیشه عطر داشت که با اون به رزمنده ها عطر میپاشوند.خلاصه کف دست همه یا نوک انگشتشون عطر می ریخت و می رفت.موقع خوندن دعا همه جا معطر شده بود.
دعا که تموم شد و چراغا روشن یه رزمنده ای به دوستش گفت تو چرا صورتت سیاه شده دوستش گفت صورت خودتم سیاهه.وقتی دقت کردن دیدن سرو صورت و لباس همه شون سیاه شده.وقتی جویا شدن معلوم شد رزمنده تو شیشه عطرش جوهر خودنویس ریخته بود.چون تاریک بود بچه ها فقط بوی عطر رو استشمام می کردند و سیاهی رو نمیدیدند.
بچه ها حسابی میزننش و براش جشن پتو میگیرن.وقتی که بالاخره آروم میشن میگه حالا بیاین یه کم براتون صحبت کنم.میگه حکایت این عطر سیاه مثل حکایت دنیا میمونه.دیدین چه طوری با دست خودتون صورتتونو سیاه کردین؟دنیا هم تاریکه .نورش کمه.تباهی و زشتی زیاد داره.شیاطین هم گناه ها و سیاهی ها رو با یه عطری خوشبو میکنن.ما خیال میکنیم داریم عطر میزنیم غافل از این که صورت و دلمون رو سیاه میکنیم.وقتی میفهمیم چه کردیم که قیامت میشه و چراغا روشن.و اونوقت متوجه میشیم که چه بلایی سرمون اومده ...


الله اکبر
اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیاً ولی الله
خداوندا فقط میخواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت میخواهم كه از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه كس هستی و قادر توانایی، ای خداوند كریم و رحیم و بخشنده، تو كرمی كن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درك كردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق.
نمیدانم چه باید كرد، فقط میدانم زندگی در این دنیا بسیار سخت میباشد. واقعاً جایی برای خودم نمییابم هر موقع آماده میشوم چند كلمهای بنویسم، آنقدر حرف دارم كه نمیدانم كدام را بنویسم، از درد دنیا، از دوری شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا، هزاران هزار حرف دیگر، كه در یك كلام، اگر نبود امید به حضرت حق، واقعاً چه باید میكردیم. اگر سخت است، خدا را داریم اگر در سپاه هستیم، خدا را داریم اگر درد دوری از شهدای عزیز را داریم، خدا داریم. ای خدای شهدا، ای خدای حسین، ای خدای فاطمه زهرا(س)، بندگی خود را عطا بفرما و در راه خودت شهیدم كن، ای خدا یا رب العالمین.
راستی چه بگویم، سینهام از دوری دوستان سفر كرده از درد دیگر تحمل ندارد. خداوندا تو كمك كن. چه كنم فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا خود میدانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهیدم عقب ماندهام و دوران سخت را باید تحمل كنم. ای خدای كریم، ای خدای عزیز و ای رحیم و كریم، تو كمك كن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.
گرچه بدم ولی خدا تو رحم كن و كمك كن. بدی مرا میبینی، دوست دارم بنده باشم، بندگیام را ببین. ای خدای بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا میكنم، از روی سركشی نیست. بلكه از روی نادانی میباشد. خداوندا من بسیار در سختی هستم، چون هر چه فكر میكنم، میبینم چه چیز خوب و چه رحمت بزرگی از دست دادم. ولی خدای كریم، باز امید به لطف و بزرگی تو دارم. خداوندا تو توانایی. ای حضرت حق، خودت دستم را بگیر، نجاتم بده از دوری شهدا، كار خوب نكردن، بندهی خوب نبود،... دیگر...
حضرت حق، امید تو اگر نبود پس چه؟ آیا من هم در آن صف بودم. ولی چه روزهای خوشی بود وقتی به عكس نگاه میكنم. از درد سختی كه تمام وجودم را میگیرد دیگر تحمل دیدن را ندارم. دوران لطف بیمنتهای حضرت حق، وای من بودم نفهمیدم، وای من هستم كه باید سختی دوران را طی كنم. الله اكبر خداوندا خودت كمك كن خداوندا تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم میدهم، شهادت را در همین دوران نصیب بفرمایید و توفیقام بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم، انشاء الله تعالی.
منزل ظهر جمعه 6/4/82
بــه پایان آمد این دفتر حكایت همچنان باقی است

مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسین اقا برای چند دقیقه همدیگر رو ببینید و با هم صحبت کنید.»
گفتم: «من خجالت می کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقیقه وارد اتاق شد.
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدونم به جبهه می رم، شاید هم ماه ها برنگردم و ... اگه می خواهی با من ازدواج کنی، باید با جبهه و جنگ خو بگیری، دوست دارم همسرم بتونه یه تفنگ رو بلند کنه، می دونی یعنی چی؟ یعنی شیرزن باشه و بس ...»

بیشتر از جبهه و جنگ و شهدا برایم گفت.
با خودم گفتم: «باید خودم را برای زندگی سختی آماده کنم.»
انگار همه چیز دست به دست هم داده بودتا تقدیر من این گونه رقم بخورد که در آینده ای نه چندان دور پیکر غرق به خون حسین آقا را ببینم؛ پیکری که نه سر دارد تا چشم به چشمش بیندازم و بگویم این رسم دلبری نبود؛ و نه دست، تا اینکه دستگیری ام نماید.
بسم رب الشهدا
با سلام داستان عجیبی رو شنیدم که خواستم در وبلاگم به عنوان تبرک باشه . البته از وبلاگی این رو خوندم که براتون می نویسم :
غروب سرخی بود.من به همراه خواهرم در گلزار شهدای تازه آباد رشت به زیارت شهیدان نورانی شهرمان رفته بودم.کمی بعد صدای گریه ی خانمی توجه مان را جلب کرد.به سمتش رفتیم،پارچه سبز سیدی بر سر مزار شهیدی پهن کرده بود و گریه می کرد.و عجیب اینکه آن قطعه مخصوص شهدای گمنام بود...
کنارش نشستیم و جویای حالش شدیم .آن خانم اشک هایش را پاک کردو بعد از کمی سکوت اینطور تعریف کرد که «مدتی پیش مشکل سختی برایم نمی دانستم که باید چکار کنم.تا اینکه شبی این شهید را در خواب دیدم ...
جوانی بود نورانی و زیبا که آهسته بطرفم می آمد.سلام کردم .لبخندی زد و جواب داد و گفت من سیدم . اگر به گلزار شهدا بروی به قطعه شهدای گمنام , نشانی قبرم سومین شهید است.
حاجتت را بخواه و وقتی گرفتی پارچه ای سبز به نشانه ی خاندان پیامبر(ص) بر سر مزارم بگذار و به دیگران بگو که من سیدم و به مدد خدا حاجاتتان را روا می کنم .
مدتی بعد با توسل به این شهید مشکلم برطرف شد و حالا آمده ام تا نذرم را ادا کنم»
(خاطره از خانم ع.ا)
